این حافظه‌ی وقت‌نشناس...

ساخت وبلاگ
در آخرین ماهِ سی‌وشش‌سالگی، بالأخره با زندگی سینکرون شده‌ام! به زبانِ فرهنگستانی‌ها، با زندگی «هم‌زمان‌ شده‌ام»؛ همان «ایجاد‌شدنِ زمان‌بندیِ مشترک میانِ فرستنده و گیرنده»! مثل دو تا دونده که همیشه یکی‌شان، که من باشم، از آن یکی، که زندگی باشد، عقب‌تر بود و بالأخره، جایی قبل از خطِ پایان، این یکی به آن یکی رسید و حالا دوتایی کنارِ هم می‌دوند: فهرستِ کارهای روزانه‌ی روی تخته‌‌ی وایت‌بُردِ اتاقم دیگر از کادرِ مخصوصِ آن روز بیرون نمی‌زند. نه کاری کم می‌آید و نه کاری اضافه؛ بس است؛ هم فهرستِ کارها برای روزهایم و هم روزهایم برای کارها و هم هر دو برای من! نه برای هیچ کاری دیر است و نه زود؛ به‌موقع است. شورانگیز نیست؟ آن‌قدر که بتواند آدم را، بعد از چندماه، سرِ بساطِ نوشتنِ بیاورَد؟ به‌شورانگیزیِ اطمینانِ شناگری از کافی‌بودنِ عمقِ استخری که می‌خواهد با تمامِ قوایش در آن شیرجه بزند که نه دلشور‌ه‌ی اصابتِ سرش با کفِ استخر را دارد و نه ترس از ناشناختگیِ نامتناهی‌بودنِ عمقی که اندازه‌اش خیلی بیشتر از ذخیره‌ی هوای شُش‌هایش باشد و تا ناکجایی دور بِسُرانَدَش. یا آرامشِ نوازنده‌ای که طُمأنینه با سازش روی صحنه‌ می‌آید و حتی در استرسِ ثانیه‌های آخرِ قبل از اجرا مقابلِ چندهزار تماشاچیِ ساکتِ تالاری که از هر طرف محاصره‌اش کرده هم ترسی از این ندارد که مبادا طُرقه‌ی درونش بیدار شود و نُتی از آن هزارنُتِ‌ قطعه‌ی طولانی‌اش را از یادش ببَرَد. امسال، برخلافِ آن سال‌های قبل از هم‌زمان‌شدگی، یک‌ماهِ کامل آمده‌ام تعطیلاتِ تابستانی. تعطیل که می‌گویم یعنی تعطیلِ تعطیل، با تعریفِ نوعیِ&nbs این حافظه‌ی وقت‌نشناس......
ما را در سایت این حافظه‌ی وقت‌نشناس... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : farznameh بازدید : 102 تاريخ : جمعه 17 تير 1401 ساعت: 19:45